دختری که روی ابرها قدم میزند...!



گاهی وقتا میشینم جلوی اینه و با خودم حرف میزنم.

تقریبا با بیشتر ادمای دور و اطرافم

اون ها هیچ کدوم از حرف های منو نمیشنون

ولی من حرف هامو زدم

اون ها هیچ وقت حرف های من رو نفهمیدن،چون من هیچ وقت نگفتم

من دیوونه نیستم

فقط از گفتن یه سری حرف ها میترسم

همین.


اهنگ نفس رو دارم گوش میدم.از مهدی یراحی

و همینجور اشکه که داره از چشمام پایین میاد.

گریه به خاطر  تموم چیزهای از دست رفته

چیزهایی که تموم شدن  و تنها اثرشون تو زمان حال حسرته

گریه به خاطر اون روزی که با وجوج رفته بودیم بالا شهر تهران و از دیدن اون همه خونه و ساختمون شیک ذوق میکردیم

می خواستم تا اخر عمرم پز بدم که من رفتم کتابخونه ی ملی ایران.نمایشگاه کتاب.من باغ کتاب رو قبل از اینکه باغ کتاب بشه و اینفلوینسرای اینستاگرام ما رو باهاش زخمی کنند دیدم.

گریم میگیره به خاطر اون روز توی مترو تهران که بهم گفت بیا دشت لاله و من از ذوقم توی اون جمعیت مثل دیوونه ها میخندیدم.

گریه به خاطر اون شب توی سمنان.گریه واسه اون مسافرت هایی که سال های 90-91-95با عمه ها رفتیم.مخصوصا همین اخری که دوسال پیش بود.

گریم میگیره به خاطر اقاجون و مامانجونم که نیستن.گریم میگیره واسه اینکه خیلی وقته جمع نشدیم دور هم اش بخوریم.گریم میگیره به خاطر اینکه دیگه از درخت توت حیاط اقاجون بالا نمیریم.همه تو یه بشقاب اش نمیخوریم.با ماشین اقاجونم نمیریم مشهد و شمال.

گریم میگیره از روزای مزخرف الان.که هیچکس نیست.که واسه اینکه چیزی ازش نفهمم سعی میکنم بخوابم.

تا یادم نیفته چه روزهای خوبی تموم شدن و محاله برگردن و تکرار بشن

که حواسم نباشه روزهایی که قراره بهترین و خاطره ه انگیز ترین روزهای عمرم باشن چجوری الکی الکی دارن تموم میشن


 

چنتا چیزی هست که توی این چند وقت جمع شده رو هم و من نه حوصله داشتم با کسی در موردشون حرف بزنم و نه اینکه بیام اینجا پست کنم.

 

1-چند روزی میش که دارم ملت عشق رو میخونم.

برعکس یه سری از کتاب هایی که خیلی  ازشوون تعریف میشه و بعد وقتی خوندمشون تنها چیزی که گفتم این بوده که حیف پول و زمانی که برای این گذاشتم اما ملت عشق اینطور نیست.

ملت عشق لیاقت همه ی تعریف هایی که ازش شده رو داره.و حتی بیشتر.

(داستناش رو تعریف نمیکنم.هشتگش رو توی اینستاگرام میتونین ببینید)

این کتاب دیدم رو عوض کرد.در مورد بهشت و جهنمی که از بچگی تا حالا ما رو ازش ترسوندن یا بهمون وعده دادن.

بهشت میتونه احساس حوب بعد از یه کار باشه

و جهنم احساس بد و عذاب وجدانی که بعد از انجام یه کار بد به سراغت میاد.

دیدم در مورد عشق  و دوست داشتن انسان ها و خدا و دین و . عوض شد

2-دوسال پیش بود که از نمره ی بد امتحان ریاضیم گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم.

اون روز معاون پرورشیمون بهم گفت پری ناراحت نباش.چندسال دیگه این نمره ی بدت اصلا برات مهم نیست.

و من گفتم چجوری میشه مهم نباشه؟من امسال باید انتخاب رشته کنم

این نمره معدلمو میکشه پایین

و صادقانه الان میگم که اون نمره ی بد اون ناراحتی ها اون گریه ها و هیچ تاثیری روی زندگیم نداشت

خیلی راحت همون رشته ای که میخاستم رو انتخاب کردم و الان اون نمره ی بد دوسال پیش اصلا برام مهم نیست.

اما باز میترسم.بازم نگرانم.از تاثیری که کارها فکر ها حرف ها و. الانم روی زندگی ایندم ممکنه بذاره.

 

 

 


توی تمام هفده سال زندگیم هیچ وقت به اندازه ی الانم تنها نبودم،

۳هفته از حرف نزدن با بهترین دوستم و بیشتر از یک سال از حرف نزدن با میگذره.

(خیلی سخته کنار اومدن با اینکه نزدیکترین آدمای زندگیت باهات سرد و غریبه بشن)

یک ماه دیگه هم امید قراره بره سربازی و تا دوماه ممکنه برنگرده.

 


روزا دارن میگذرن و من دارم با کتاب خوندن،آهنگ گوش دادن،تست زدن و فیلم دیدن روزامو شب میکنم.بعضی وقتا هم که از این یکنواختی خسته میشم میرم سراغ اون دفترچه ای که با خوندن نوشته های توش گریم میگیره.میشینم جلوی آینه و با صدای بلند گریه میکنم.

 

راستی!محسن هم هست.همیشه بوده و خواهد بود.

 

 

 

 


همیشه اولش میخام جلوی اشکامو بگیرم

چشمامو میبندم.اشکامو هی تند تند پاک پاک میکنم

ولی یه وقتی میبینم اشکام انقد تند دارن میان پایین که دیگه نمیتونم پاکشون کنم.با خودم میگم:پریسا!تو که نمیتونی خودتو گول بزنی. هنذفریمو در میارم و میشینم رو به روی اینه و گریه میکنم.از ته دلم.حتی  عمدا یه کاری میکنم شدت گریم بیشتر بشه.گریه میکنم و گریه میکنم.یه جاهایی دیگه به هق هق می افتم.

بعد تو رو تصور میکنم رو به روم. با خودم فک میکنم اگه خودت اینجا بودی حتما نمیذاشتی گریه کنم.

بهم میگفتی گریه نکن.تو رو خدا - جون من گریه نکن دیگه.من نگات میکردم و میگفتم بذار بغلت کنم اگه میخای دیگه گریه نکنم.

اگه اینجا بودی حتما بهم میگفتی بخندم.خنده هامو دوس داشتی.یادت میاد؟

پریسا!دفعه ی بعدی که گریت گرفت گریه کن.بلند و از ته دل.این اشک ها احساسات تو هستن.همونا که به هیچکس نگفتی حتی خودش.


همیشه فکر میکردم وقتی به این سن (۱۶ - ۱۷سالگی)برسم بهترین اتفاق ها برام می افته،فکر می کردم این سالها قراره خاطره انگیز ترین،شادترین و بهترین سالهای زندگیم باشن.

اما چی؟شونزده سالگیم به مزخرف ترین شکل ممکن تموم شد و هفده سالگیم هم داره به معمولی ترین شکل ممکن میگذره.

تابستونی که ۸ - ۹ماه منتظر اومدنش بودم یک ماهش به بیخودترین شکل ممکن داره تموم میشه.

 

 

خب خودم میدونم چمه،میدونم چی‌کم دارم،میدونم چی میخاماما مشکل اینه که هیچ کدومشون دست من نیست.

 

#پوکر_فیس_ترین


چه حسیه براورده شدن ارزوی 5 ساله؟

چه حسیه کسی رو که 5 سال فقط صداشو گوش کردی و با دونه دونه ی اهنگاش زندگی کردی ببینی؟

من؟

من فقط نگاش کردم و البته! تا تونستم همراهش فریاد زدم.تو این 5 سال به اندازه ی کافی صداشو گوش کرده بودم.اما حالا وقتش بود که فقط نگاش کنم و نگاش کنم.

عنوان رو نوشتم:هرگز نخواهی فهمید تا وقتی که برایت اتفاق بیفتد!

بله!تا وقتی که برایت اتفاق بیفتد و با بند بند وجودت احساسش کنی فقط میفهمیحتی اگه ته خیالباف بودن باشی-مثل من.

کاش میشد زمانو نگه میداشتم توی اون یک ساعت و نیم.موقعی که همراهت داشتم میخوندم نه صرفا فقط صدای ضبط شدت.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

عاشق شدم آهنگ هاز سنتر مارکت -centermarkt پايگاه اطلاع رساني مباشري Peter درب ضد سرقت | خريد درب ضد سرقت سریال های ترکی جدید هتل لوکس ادبیات غرب به سبک شرق